فروغی بسطامی (غزلیات)/لعل تو به سر چشمهی زمزم نتوان داد
ظاهر
لعل تو به سر چشمهی زمزم نتوان داد | این مهر خدا داده به خاتم نتوان داد | |||||
عشاق تو را زجر پیاپی نتوان کرد | مستان تو را جام دمادم نتوان داد | |||||
بر چشم تو نتوان نظر از عین هوس کرد | آهوی حرم را به خطا رم نتوان داد | |||||
هر کس خم ابروی تو را دید به دل گفت | در هیچ کمانی به از این خم نتوان داد | |||||
نقد دل و دین بر سر سودای تو دادیم | جنسی است محبت که جوی کم نتوان داد | |||||
ماییم و جهانی که به خاطر نتوان گفت | ماییم و پیامی که به محرم نتوان داد | |||||
سری که میان من و میگون لب ساقی است | کیفیت آن را به دو عالم نتوان داد | |||||
جانان مرا بار خدا داده ز رحمت | جسمی که به صد جان مکرم نتوان داد | |||||
آن معجزه کز لعل تو دیدهست فروغی | هرگز به دم عیسی مریم نتوان داد |