فروغی بسطامی (غزلیات)/فرخنده شکاری که ز پیکان تو افتد
ظاهر
فرخنده شکاری که ز پیکان تو افتد | در خون خود از جنبش مژگان تو افتد | |||||
داند که چرا چاک زدم جیب صبوری | هر دیده که بر چاک گریبان تو افتد | |||||
مرغ دلم از سینه کند قصد پریدن | مرغی ز قفس چون به گلستان تو افتد | |||||
هر تن که شود با خبر از فیض شهادت | خواهد که سرش بر سر میدان تو افتد | |||||
خون گریه کند غنچه به دامان گلستان | هر گه که به یاد لب خندان تو افتد | |||||
تا دید زنخدان و سر زلف تو، دل گفت | نازم سر گویی که به چوگان تو افتد | |||||
مجموع نگردد دل صیدی که همه عمر | دربند سر زلف پریشان تو افتد | |||||
بر صبح بناگوش منه طرهی شب رنگ | بگذار فروغی به شبستان تو افتد | |||||
بر پای شود روز جزا محشر دیگر | چون چشم ملائک به شهیدان تو افتد | |||||
منزل کن ای مه به دل گرم فروغی | میترسم از این شعله که بر جان تو افتد |