فروغی بسطامی (غزلیات)/عمر گذشت، وز رخش سیر نشد نظارهام
ظاهر
عمر گذشت، وز رخش سیر نشد نظارهام | حسرت او نمیرود از دل پاره پارهام | |||||
مردم و از دلم نرفت آرزوی جمال او | وه که ز مرگ هم نشد در ره عشق چارهام | |||||
آن که به تیغ امتحان ریخت به خاک خون من | کاش برای سوختن زنده کند دوبارهام | |||||
خاک رهی گزیدهام، تا چه بزاید آسمان | جیب مهی گرفتهام، تا چه کند ستارهام | |||||
غنچهی نوشخند او سخت به یک تبسمم | نرگس نیم مست او کشت به یک اشارهام | |||||
آن که ندیده حسرتی در همه عمر خویشتن | کی به شمار آورد حسرت بیشمارهام | |||||
من که فروغی از فلک باج هنر گرفتهام | بر سر کوی خواجهای بندهی هیچ کارهام |