فروغی بسطامی (غزلیات)/رنج بیهوده مکش، گه به حرم گاه به دیر
ظاهر
رنج بیهوده مکش، گه به حرم گاه به دیر | گنج مقصود بجو از دل ویرانهی خویش | |||||
از بلا مرد خدا هیچ ندارد پروا | وز هوا شیر علم هیچ ندارد تشویش | |||||
همه شاهان سپر افکندهی تیر فلکند | مرد میدان قضا نیست کسی جز درویش | |||||
دل یک قوم به خون خفتهی آن چشم سیاه | حال یک جمع پراکندهی آن زلف پریش | |||||
چه کنم گر نخورم تیر بلا از چپ و راست | که سر راه مرا عشق گرفت از پس و پیش | |||||
قوت من خون جگر بود ز یاقوت لبش | هیچ کس در طلب نوش نخورد این همه نیش | |||||
من و ترک خط آن ترک ختایی، هیهات | که میسر نشود توبهی صوفی ز حشیش | |||||
عشق نزدیک سر زلف توام راه نداد | تا نجستم ز کمند خرد دوراندیش | |||||
باوجود تو دگر هیچ نباید ما را | که هم آسایش رنجوری و هم مرهم ریش | |||||
مهر آن مهر فروغی نپذیرد نقصان | نور خورشید فروزنده نگردد کم و بیش |