فروغی بسطامی (غزلیات)/رسید قاصد و پیغام وصل جانان گفت
ظاهر
رسید قاصد و پیغام وصل جانان گفت | نوید رجعت جان را به جسم بی جان گفت | |||||
چرا به سر ننهد هدهد صبا افسر | که وصف شهر سبا را بر سلیمان گفت | |||||
ز عنبرین دم باد سحر توان دانست | که داستانی از آن زلف عنبرافشان گفت | |||||
حکایت غم او من نگفتهام تنها | که این مقدمه هم گبر و هم مسلمان گفت | |||||
فغان که کام مرا تلخ کرد شیرینی | که با لبش نتوان حرف شکرستان گفت | |||||
دل شکستهی ما را درست نتوان کرد | غم نهفتهی او را به غیر نتوان گفت | |||||
ز توبه دادن مستان عشق معلوم است | که میر مدرسه تب کرده بود و هذیان گفت | |||||
کسی به خلوت جانان رسد به آسانی | که ترک جان به امید حضورش آسان گفت | |||||
غلام خاک در خواجهی خراباتم | که خدمت همه کس را به قدر امکان گفت | |||||
مرید جذبهی بی اختیار منصورم | که سر عشق تو را در میان میدان گفت | |||||
نظر مپوش ز احوال آن پریشانی | که پیش زلف تو حال دل پریشان گفت | |||||
کمال حسن تو را من به راستی گفتم | که حد خوبی گل را هزار دستان گفت | |||||
به آفتاب تفاخر سزد فروغی را | که مدح گوهر گیتی فروز سلطان گفت | |||||
ستوده ناصر دین شاه، شهریار ملوک | که منشی فلکش قبلهگاه شاهان گفت |