فروغی بسطامی (غزلیات)/دل نداند که فدای سر جانان چه کند
ظاهر
دل نداند که فدای سر جانان چه کند | گر فدای سر جانان نکند جان چه کند | |||||
لب شکر شکنت رونق کوثر بشکست | تا دهان تو به سرچشمهی حیوان چه کند | |||||
جنبش اهل جنون سلسلهها را بگسست | تا خم طرهی آن سلسله جنبان چه کند | |||||
گرهی کار مرا دست فلک باز نگرد | تا قوی پنجه آن طرهی پیچان چه کند | |||||
جمع کردم همه اسباب پریشانی را | تا پریشانی آن زلف پریشان چه کند | |||||
شام من صبح ز خورشید فروزنده نشد | تا فروغ رخ آن ماه درخشان چه کند | |||||
رازم از پردهی دل هیچ هویدا نشدهست | تا که غمازی آن غمزهی پنهان چه کند | |||||
به خضر آب بقا داد و به جمشید شراب | تا به پیمانهی ما ساقی دوران چه کند | |||||
جنبشی کرد صنوبر که قیامت برخاست | تا سهی قامت آن سرو خرامان چه کند | |||||
نرگس مست به باغ آمد و پیمانه به دست | تا قدح بخشی آن نرگس فتان چه کند | |||||
بستههای شکر از هند به ری آمده باز | تا شکر خندهی آن پستهی خندان چه کند | |||||
صف ترکان ختایی همه آراسته شد | تا صف آرایی آن صف زده مژگان چه کند | |||||
پایه طبع فروغی ز نهم چرخ گذشت | تا علو نظر همت سلطان چه کند | |||||
ناصرالدین شه بخشنده که دست کرمش | مینداند که به سرمایهی عمان چه کند |