فروغی بسطامی (غزلیات)/دل در اندیشهی آن زلف گره گیر افتاد
ظاهر
دل در اندیشهی آن زلف گره گیر افتاد | عاقلان مژده که دیوانه به زنجیر افتاد | |||||
خواجه هی منع من از بادهپرستی تا کی | چه کند بنده که در پنجهی تقدیر افتاد | |||||
دامنش را ز پی شکوه گرفتم روزی | که زبان از سخن و نطق ز تقریر افتاد | |||||
گفتم از مسالهی عشق نویسم شرحی | هم ز کفنامه و هم خامه ز تحریر افتاد | |||||
دلبر آمد پی تعمیر دل ویرانم | لیکن آن وقت که این خانه ز تعمیر افتاد | |||||
نامی از جلوهی خورشید جهان آرا نیست | گوییا پرده از آن حسن جهان گیر افتاد | |||||
پری از شرم تو از چشم بشر پنهان شد | قمر از رشک تو از بام فلک زیر افتاد | |||||
دل ز گیسوی تو بگسست و به ابرو پیوست | کار زنجیری عشق تو به شمشیر افتاد | |||||
بس که بر نالهی دل گوش ندادی آخر | هم دل از نالهی و هم ناله ز تاثیر افتاد | |||||
گفت زودت کشم آن شوخ فروغی و نکشت | تا چه کردم که چنین کار به تاخیر افتاد |