فروغی بسطامی (غزلیات)/دلم که بسته تعلق به زلف پرچینی
ظاهر
دلم که بسته تعلق به زلف پرچینی | کبوتری است معلق به چنگ شاهینی | |||||
ز ماه چاردهی روزگار من سیه است | که آفتاب فلک را نکرده تمکینی | |||||
مرا نهایت شادی است با تو ای غم دوست | که دوستدار قدیم و ندیم دیرینی | |||||
سپهر با همه بی مهریش به مهر آمد | هنوز با من بی دل تو بر سر کینی | |||||
غمت کشیده به خون کافر و مسلمان را | تو جور پیشه ندانم که در چه آیینی | |||||
بلای مردم دانا ز چشم فتانی | کمند گردن دلها ز جعد مشکینی | |||||
مگر ز شام فراق تو اطلاعی داشت | که دل به صبح وصالت نداشت تسکینی | |||||
چگونه نیش تو عشاق تنگ دل نخورند | که صاحب دهن تنگ و لعل نوشینی | |||||
همه فدای تو کردند جان شیرین را | چه شاهدی تو که بهتر ز جان شیرینی | |||||
معاشر تو ز گل گشت باغ مستغنی است | که بوستان گل و نوبهار نسرینی | |||||
به سرکشی تو ای گلبن شکفته خوشم | که بر گلت نرسد دست هیچ گل چینی | |||||
شمایل تو به حدی رسید در خوبی | که قابل نظر شاه ناصرالدینی | |||||
سر ملوک عجم مالک خزاین جم | که زر دریغ ندارد ز هیچ مسکینی | |||||
قبای سلطنتش را چنان بریده خدای | که هست اطلس گردون ز دامنش چینی | |||||
فروغی این همه شیرین کلام بهر چه شد | مگر که از لب خسرو شنیده تحسینی |