فروغی بسطامی (غزلیات)/درد جانان عین درمان است گویی نیست هست
ظاهر
درد جانان عین درمان است گویی نیست هست | رنج عشق آسایش جا است گویی نیست هست | |||||
عشق سرگرم عتاب و عشق ما زان در عذاب | صبح محشر شام هجران است گویی نیست هست | |||||
مشرق خورشید خوبی مطلع انوار عشق | هر دو زان چاک گریبان است گویی نیست هست | |||||
چشم ساقی مست خواب و چنگ مطرب بر رباب | دور دور می پرستان است گویی نیست هست | |||||
غمزهی پنهان ساقی جلوهی پیدای جام | فتنهی پیدا و پنهان است گویی نیست هست | |||||
صولجانش عنبرین زلف است در میدان من | گوی آن سیمین زنخدان است گویی نیست هست | |||||
رفته رفته خطش اقلیم صباحت را گرفت | مور را فر سلیمان است گویی نیست هست | |||||
تا صبا شیرازهی زلفش ز یکدیگر گسست | دفتر دلها پریشان است گویی نیست هست | |||||
دیده تا چشم فروغی جلوهی رخسار دوست | منکر خورشید رخشان است گویی نیست هست |