فروغی بسطامی (غزلیات)/دامن خمیه سفر از در دوست میکنم
ظاهر
دامن خمیه سفر از در دوست میکنم | خون جگر بدیدهام پارهی دل به دامنم | |||||
هیچ کس از معاشران هم سفرم نمیشود | ترسم از این مسافرت جان به در آید از تنم | |||||
هر قدمی که میروم پای به سنگ میخورد | هر نفسی که میکشم شعله به دشت میزنم | |||||
غیر الم در این قدم هیچ نشد مشخصم | غیر خطر در این سفر هیچ نشد معینم | |||||
روز وداع من کسی تنگ دلی نمیکند | بس که به دوستی او با همه شهر دشمنم | |||||
من که ز آستان او جای دگر نرفتهام | رو به کدام در کنم، بار کجا بیفکنم | |||||
از سر من هوای او هیچ به در نمیرود | گر ز در سرای او بخت کشد به گلشنم | |||||
خوشهی اشتیاق من سنگ فراق بشکند | عهد که بستهام به او یک سر موی نشکنم | |||||
قمری باغ او منم تا بشناسیم ببین | داغ جفا به سینهام، طوق وفا به گردنم | |||||
مرغ هوا گرفتهام از سر سدره رفتهام | تا به کدام شاخهای باز شود نشیمنم | |||||
از سر کوی آشنا برده فلک به غربتم | همت شه مگر کشد باز به سوی مسکنم | |||||
گوهر تاج خسروی، ناصردین شه قوی | آن که ز خاک مقدمش صاحب چشم روشنم | |||||
در همه جا فروغیا رفت فروغ شعر من | چشم و چراغ شاعران در همه مجلسی منم |