فروغی بسطامی (غزلیات)/خوش آن که نگاهش به سراپای تو باشد
ظاهر
خوش آن که نگاهش به سراپای تو باشد | آیینه صفت محو تماشای تو باشد | |||||
صاحب نظر آن است که در صورت معنی | چشم از همه بربندد و بینای تو باشد | |||||
آن سحر که چشم همه را بسته به یک بار | سحری است که در نرگس شهلای تو باشد | |||||
آن نافه که بویش همه را خون به جگر کرد | در چین سر زلف چلیپای تو باشد | |||||
چون طرهی بیتاب تو آرام نگیرد | هر دل که سراسیمهی سیمای تو باشد | |||||
در مستی آن باده خماری ندهد دست | کز چشمهی لعل طرب افزای تو باشد | |||||
صد صوفی صافی به یکی جرعه کند مست | هر باده که در جام ز مینای تو باشد | |||||
خاک قدمش تاج سر تاجوران است | مردی که سرش خاک کف پای تو باشد | |||||
تو خود چه متاعی که به بازار محبت | هر لحظه سری را در سر سودای تو باشد | |||||
من روی ندیدم به همه کشور خوبی | کاو خوبتر از طلعت زیبای تو باشد | |||||
من بر سر آنم که گرفتار نباشم | الا به بلایی که ز بالای تو باشد | |||||
پیدا بود از حال پریشان فروغی | کاشفتهی گیسوی سمنسای تو باشد |