فروغی بسطامی (غزلیات)/خواست تا زلف پریشان تو بیسامانیم
ظاهر
خواست تا زلف پریشان تو بیسامانیم | جمع شد از هر طرف اسباب سرگردانیم | |||||
بس که مشتاقم به دیدار تو از نیرنگ عشق | نامه میگردم گر از روی وفا میخوانیم | |||||
غیر غم حاصل ندیدم ز آشناییهای تو | وین غم دیگر که از بیگانگان میدانیم | |||||
من که شیر بیشه را صیدم گهی دشوار بود | سخت برد آهوی چشمت دل به صد آسانیم | |||||
حیرتم هر دم فزون تر میشود در عاشقی | تا رخ خوب تو شد سرمایهی حیرانیم | |||||
تا ز خنجر تنگنای سینهام بشکافتی | صد در رحمت گشودی بر دل زندانیم | |||||
تا دل از چاه زنخدان تو در زندان فتاد | مو به موی آگه ز خاک یوسف کنعانیم | |||||
نالهام گر بشنود صیاد در کنج قفس | فرق نتواند نمود از طایر بستانیم | |||||
راز من از پرده آخر شد فروغی آشکار | تا سرو کاری است با آن غمزهی پنهانیم |