فروغی بسطامی (غزلیات)/جان به لب آمد و بوسید لب جانان را
ظاهر
جان به لب آمد و بوسید لب جانان را | طلب بوسهی جانان به لب آرد جان را | |||||
سر سودا زده بسپار به خاک در دوست | که از این خاک توان یافت سر و سامان را | |||||
صد هزاران دل گم گشته توان پیدا کرد | گر شبی شانه کند موی عبیر افشان را | |||||
زده ره عقل مرا، حور بهشتی رویی | که به یک عشوه زند راه دو صد شیطان را | |||||
سست عهدی که بدو عهد مودت بستم | ترسم آخر که به سختی شکند پیمان را | |||||
ابر دریای غمش سیل بلا میبارد | یا رب از کشتی ما دور کن این توفان را | |||||
حیف و صد حیف که دریای دم شمشیرش | این قدر نیست که سیراب کند عطشان را | |||||
با دم ناوک دل دوز تو آسوده دلم | خوشتر آن است که از دل نکشم پیکان را | |||||
عین مقصود ز چشم تو کسی خواهد یافت | که زنی تیرش و بر هم نزند مژگان را | |||||
گر سیه چشم تو یک شهر کشد در مستی | لعل جانبخش تو از بوسه دهد تاوان را | |||||
دوش آن ترک سپاهی به فروغی میگفت | که مسخر نتوان ساخت دل سلطان را | |||||
آفتاب فلک فتح ملک ناصر دین | که به همدستی شمشیر گرفت ایران را |