فروغی بسطامی (غزلیات)/تو و آن حسن دل آویز که تغییرش نیست
ظاهر
تو و آن حسن دل آویز که تغییرش نیست | من و این عشق جنون خیز که تدبیرش نیست | |||||
تو و آن زلف سراسیمه که سامانش نه | من و این خواب پراکنده که تعبیرش نیست | |||||
دردی اندر دل ما هست که درمانش نه | آهی اندر لب ما هست که تاثیرش نیست | |||||
زرهی نیست که در خط زره سازش نه | گرهی نیست که در زلف گره گیرش نیست | |||||
لشکری نیست که در سایهی مژگانش نه | کشوری نیست که در قبضهی شمشیرش نیست | |||||
کو سواری که در این عرصه گرفتارش نه | کو شکاری که در این بادیه نخجیرش نیست | |||||
هیچ سر نیست که سودایی گیسویش نه | هیچ دل نیست که دیوانهی زنجیرش نیست | |||||
تا درآید ز کمین ترک کمان ابروی من | سینهای نیست که آماجگه تیرش نیست | |||||
خم ابروی کسی خون مرا ریخت به خاک | که سر تاجوران قابل شمشیرش نیست | |||||
آنچنان کعبهی دل را صنمی ویران ساخت | که کس از بهر خدا در پی تعمیرش نیست | |||||
شیخ گر شد به ره زهد چنین پندارد | که کسی با خبر از حیله و تزویرش نیست | |||||
کامی از آهوی مقصود فروغی نبرد | هر که در دشت محبت جگر شیرش نیست |