فروغی بسطامی (غزلیات)/تو شکر لب که با خسرو بسی شیرین سخن داری
ظاهر
تو شکر لب که با خسرو بسی شیرین سخن داری | کجا آگاهی از شوریده حال کوه کن داری | |||||
مرا از انجمن در گوشهی خلوت نشانیدی | ولی با مدعی خوش خلوتی در انجمن داری | |||||
من آن شهرم که سیلاب محبت ساخت ویرانم | تو آن گنجی که در ویرانهی دلها وطن داری | |||||
نخواهی بر سر خاک من آمد روز محشر هم | که از هر سو هزاران کشتهی خونین کفن داری | |||||
گرفتار کمندت تازه گردیدم به امیدی | که لطف بی نهایت با اسیران کهن داری | |||||
اگر از پرده رازم آشکارا شد چه غم دارم | که پنهان از همه عالم نگاهی سوی من داری | |||||
هم از موی تو پا بستم هم از بوی تو سر مستم | که سنبل در سمن داری و گل در پیرهن داری | |||||
تو هم یوسف کنی در چاه و هم از چه کشی بیرون | که هم چاه ذقن داری و هم مشکین رسن داری | |||||
کمان داری ندیدم در کمین گاه نظر چون تو | که دلها را نشان غمزهی ناوک فکن داری | |||||
سزد گر قدر قیمت بشکنی عنبر فروشان را | که خط عنبرین و طره عنبر شکن داری | |||||
نجات از تلخ کامی میتوان دادن فروغی را | که هم شکر فشان یاقوت و هم شیرین دهن داری |