فروغی بسطامی (غزلیات)/تا سوی من آن چشم سیه را نگه افتاد
ظاهر
تا سوی من آن چشم سیه را نگه افتاد | از یک نگهش دل به بلایی سیه افتاد | |||||
من بندهی آن خواجه که با مژدهی عفوش | هر بنده که بر خواست به فکر گنه افتاد | |||||
گردید امید دلم از ذوق فراموش | هرگه که مرا دیده به امیدگه افتاد | |||||
صد بار دل افتاد در آن چاه زنخدان | یک بار اگر یوسف کنعان به چه افتاد | |||||
از دست جفای تو شکایت نتوان کرد | مسکین چه کند کار چو با پادشه افتاد | |||||
دل از صف مژگان تو بیرون نبرد جان | مانند شکاری که بر جرگ سپه افتاد | |||||
در مرحلهی عشق تو ای سرو قباپوش | چندان بدویدیم که از سر کله افتاد | |||||
ز امید نگاهی که به حالش نفکندی | دردا که مریض تو به حال تبه افتاد | |||||
آنجا که فروغ مه من یافت فروغی | خورشید فروغی است که بر خاک ره افتاد |