فروغی بسطامی (غزلیات)/تا دلم در خم آن زلف سیهنام افتاد
ظاهر
تا دلم در خم آن زلف سیهنام افتاد | چون غریبی است که در کشمکش شام افتاد | |||||
سر ناکامی دل باختگان دانستم | تا مرا کار بدان دلبر خودکام افتاد | |||||
چه کنم گر نکنم پیروی باد صبا | که میان من و او کار به پیغام افتاد | |||||
نظر از روشنی شمس و قمر پوشیدم | تا نگاهش به من تیره سرانجام افتاد | |||||
همه از فتنهی ایام ز پا افتادند | فتنهی چشم سیاهش پی ایام افتاد | |||||
آن که هرگز قدمی از پی ناموس نرفت | بر سر کوی خرابات نکونام افتاد | |||||
این همه باده که مستان سبو کش زدهاند | جرعهای بود که از لعل تو در جام افتاد | |||||
ریخت تا دام سر زلف تو بر دانهی خال | میخورم حسرت مرغی که در این دام افتاد | |||||
میگساری که لب و چشم تو بیند، داند | که چرا از نظرم شکر و بادام افتاد | |||||
نامه گر سوخت ز تحریر فروغی نه عجب | که ز تفسیر غمت شعله در اقلام افتاد |