فروغی بسطامی (غزلیات)/تا خیل غمش در دل ناشاد من آمد
ظاهر
تا خیل غمش در دل ناشاد من آمد | هر جا که دلی بود به امداد من آمد | |||||
سودای سر زلف کمندافکن ساقی | سیلی است که در کندن بنیاد من آمد | |||||
هر سیل که برخاست ز کهسار محبت | اول به در خانهی آباد من آمد | |||||
هر جا که بیان کرد کسی قصهی یوسف | حال دل گم گشته خود یاد من آمد | |||||
هر شب که فلک زان مه بی مهر سخن گفت | یک شهر به فریاد ز فریاد من آمد | |||||
زلفش به عدم گر کشدم هیچ غمی نیست | کاین سلسله سرمایهی ایجاد من آمد | |||||
از چنگل شاهین اجل باک ندارد | هر صید که در پنجهی صیاد من آمد | |||||
پیداست که از آب بقا خضر ندیدهست | آن فیض که از خنجر جلاد من آمد | |||||
فریاد که داد از ستمش مینتوان زد | بیدادگری کز پی بیداد من آمد | |||||
یک آدم عاقل نتوان یافت فروغی | شهری که در آن شوخ پری زاد من آمد |