فروغی بسطامی (غزلیات)/به شکر خنده دل بردی ز هر زیبا نگارینی
ظاهر
به شکر خنده دل بردی ز هر زیبا نگارینی | بنام ایزد، چه زیبایی، تعالی الله چه شیرینی | |||||
چنان بر من گذر کردی که دارایی به درویشی | چنان بر من نظر کردی که سلطانی به مسکینی | |||||
هزاران فتنه برخیزد ز هر مجلس که برخیزی | هزارن شعله بنشیند به هر محفل که بنشینی | |||||
تویی خورشید و ماه من به هر بزمی و هر بامی | تویی آیین و کیش من به هر کیشی و هر دینی | |||||
به بزمت مینشینم گر فلک میداد امدادی | به وصلت میرسیدم گر قضا میکرد تمکینی | |||||
چنان از عشق مینالم که مجنونی به زنجیری | چنان از درد میغلتم که رنجوری به بالینی | |||||
تویی هم حور و هم غلمان تویی هم خلد و هم کوثر | که هم اینی و هم آنی، و هم آنی و هم اینی | |||||
مرا تا میدهد چشم تو جام باده، مینوشم | تویی چون ساقی مجلس چه تقوایی چه آیینی | |||||
در افتادهست مرغ دل به چین زلف مشکینت | چو گنجشکی که افتاد ناگهان در چنگ شاهینی | |||||
چنان بر گریهام لعل میآلود تو میخندد | که آزادی به محبوسی و دل شادی به غمگینی | |||||
الا ای طرهی جانان، من از چین تو در بندم | که سر تا پا همه بندی و پا تا سر همه چینی | |||||
فروغی تا صبا دم میزند از خاک پای او | سر مویی نمیارزد وجود نافهی چینی |