فروغی بسطامی (غزلیات)/بس که فرخ رخ و شکر لب و شیرین دهنی
ظاهر
بس که فرخ رخ و شکر لب و شیرین دهنی | رهزن دین و دلی، خانه کن مرد و زنی | |||||
من از این بخت سیه خواجهی شهر حبشم | تو از آن روی چو مه خسرو ملک ختنی | |||||
مادر دهر نیاورد چو تو شیرینی | پدر چرخ نپرورده چو من کوه کنی | |||||
دم ز کوثر نزنم تا لبت اندر نظر است | یاد جنت نکنم تا تو در این انجمنی | |||||
زان سر زلف دوتا دست نخواهم برداشت | تا مرا جمع نسازی و پریشان نکنی | |||||
گر به ساق تو رسد سیم سرشکم نه عجب | که سیه چشم و سهی قامت و سیمین ذقنی | |||||
چون فلک عاقبت از بیخ بنم خواهد کند | ستم است اینکه تو بنیاد مرا برنکنی | |||||
چشم ایام ندیدهست و نخواهد دیدن | که وصال تو چو تویی دست دهد بر چو منی | |||||
نزنی سایه بر آن زلف مسلسل گه رقص | تا از این سلسله صد سلسله بر هم نزنی | |||||
دیده برداشتن از روی تو مستحسن نیست | که به تصدیق نظر صاحب وجه حسنی | |||||
هیچ دیوانه به زنجیر نگنجد به نشاط | تا تو با سلسلهی زلف شکن برشکنی | |||||
نازت افزون شده از عجز فروغی، فریاد | که ستم پیشه و عاشق کش و عاجز فکنی |