فروغی بسطامی (غزلیات)/بس که دل سوختگی ز آتش هجران دارم
ظاهر
بس که دل سوختگی ز آتش هجران دارم | گر به دوزخ بریم، شکر فراوان دارم | |||||
اشک و آهم ز فراقت به هم آمیخته شد | بلعجب بین که در آب آتش سوزان دارم | |||||
گر بسوزد نفسم هر دو جهان را نه عجب | زان که در سینه بسی سوزش پنهان دارم | |||||
داغ و دردی که رسید از تو حرامم بادا | که سر مرهم و اندیشهی درمان دارم | |||||
شیخ ناپخته به من این همه گو خنده مزن | که دل سوخته و دیدهی گریان دارم | |||||
بخت برگشته و لخت جگر و چشم پر آب | به هواداری آن صف زده مژگان دارم | |||||
من و با خاطر مجموع نشستن، هیهات | که سر و کار بدان زلف پریشان دارم | |||||
من و از بندگی خواجه گذشتن، حاشا | که ز فرمانبریش بر همه فرمان دارم | |||||
خوش دلم در غم او با همه ویرانی دل | که بسی گنج در این خانهی ویران دارم | |||||
عین مقصود من از دیر و حرم دست نداد | سر خون ریختن گبر و مسلمان دارم | |||||
عاقلان دست به زنجیر جنونم نزنید | که من این سلسله را سلسله جنبان دارم | |||||
تا فروغی به سیه روزی خود ساختهام | منتی بر سر خورشید درخشان دارم |