فروغی بسطامی (غزلیات)/اگر مردان نمی بردند امتحانش را
ظاهر
اگر مردان نمی بردند امتحانش را | نمی دانم که بر میداشت این بار گرانش را | |||||
من بیچاره چون بوسم رکاب شهسواری را | که نگرفتهست دست هیچ سلطانی عنانش را | |||||
فلک کار مرا افکند با نامهربان ماهی | که نتوان مهربان کردن دل نامهربانش را | |||||
مرا پیوسته در خون میکشد پیوسته ابرویی | که نتواند کشیدن هیچ بازویی کمانش را | |||||
کسی از درد پنهان آشکارا میکشد ما را | که نتوان آشکارا ساختن راز نهانش را | |||||
مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه میگردی | که دل گم کرده ام آنجا و میجویم نشانش را | |||||
هنوزم چشم امید است بر درگاه او اما | بهر چشمی نمیبخشند خاک آستانش را | |||||
چو ممکن نیست بوسیدن دهان یار نوشین لب | لبی را بوسه باید زد که میبوسد دهانش را | |||||
چو نتوان در بر جانان میان بندگی بستن | کسی را بنده باید شد که میبندد میانش را | |||||
گر آن ساقی که من دیدم بدیدی خضر فرخ پی | به یک پیمانه دادی نقد عمر جاودانش را | |||||
چنان از دست بیدادش دل تنگم به حرف آمد | که ترسم بشنود سلطان عادل داستانش را | |||||
خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور | که حق بر دست او دادهست مفتاج جهانش را | |||||
چو برخیزند شاهان جوانبخت از پی نازش | جهان پیر گیرد دامن بخت جوانش را | |||||
فروغی چون به دل پنهان کنم زخم محبت را | مگر مردم نمیبینند چشم خونفشانش را |