فروغی بسطامی (غزلیات)/از بس عرق شمر نشستهست به رویم
ظاهر
از بس عرق شرم نشستهست برویم | محروم ز نظارهی آن روی نکویم | |||||
چندی است که سودایی آن غالیه گیسو | عمری است که زنجیری آن سلسله مویم | |||||
دل گمشده بر خاک درش بس که فزون است | ترسم که نشان از دل گم گشته نجویم | |||||
آن ماه پری چهره گر از پرده درآید | مردم همه دانند که دیوانهی اویم | |||||
هر بزم که رندان خرابات نشینند | نه قابل جامم نه سزاوار سبویم | |||||
تا باد بهار از همه سو بوی گل آرد | من بر سر آنم که به جز باد نبویم | |||||
دور از لب پر شکر او خون جگر باد | هر باده که ریزند حریفان به گلویم | |||||
گفتن نبود قاعده عشق وگرنه | هم نکته طرازم من و هم قافیه گویم | |||||
این است اگر جلوه معشوق فروغی | در مرحله عشق نشاید که نپویم |