فروغی بسطامی (غزلیات)/آن را که اول از همه خواندی به سوی خویش
ظاهر
آن را که اول از همه خواندی به سوی خویش | آخر به کام غیر مرانش ز کوی خویش | |||||
جویی ز خون دیده گشادم به روی خویش | بر روی خویش بستهام آبی ز جوی خویش | |||||
نتوان به قول زاهد بیهودهگوی شهر | برداشت دل ز شاهد پاکیزه خوی خویش | |||||
کی میرسی به حلقهی رندان پاکباز | تا نشکنی ز سنگ ملامت سبوی خویش | |||||
ای نوبهار حسن خزانت ز پی مباد | گر تر کنی دماغ ضعیفم به بوی خویش | |||||
هر بستهای گشاده شود آخر از کمند | الا دلی که بستیش از تار موی خویش | |||||
گیرد سپهر چشمهی خورشید را به گل | گر بامداد پرده نپوشی به روی خویش | |||||
دانی چرا نشسته به خاکستر آفتاب | تا بنگری در آینه روی نکوی خویش | |||||
من جان به زیر تیغ تو آسان نمیدهم | تا بر نیارم از تو همه آرزوی خویش | |||||
بوسیدن گلوی تو بر من حرام باد | گر در محبت تو نبرم گلوی خویش | |||||
امشب فروغی آن مه بیدار بخت را | در خواب کردم از لب افسانهگوی خویش |