فروغی بسطامی (غزلیات)/آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را
ظاهر
آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را | اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را | |||||
آشناییهای آن بیگانه پرور بین، که من | میخورم در آشنایی حسرت بیگانه را | |||||
چشم از آن چشم فسونگر بستن از نامردمیست | واعظ کوته نظر کوته کن این افسانه را | |||||
گر گریزد عاشق از زاهد عجب نبود، که نیست | الفتی با یکدگر دیوانه و فرزانه را | |||||
کاش میآمد شبی آن شمع در کاشانهام | تا بسوزانم ز غیرت شمع هر کاشانه را | |||||
نیم جو شادی در آب و دانهی صیاد نیست | شادمان مرغی که گوید ترک آب و دانه را | |||||
تا درون آمد غمش، از سینه بیرون شد نفس | نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را | |||||
در اشکم را عجب نبود اگر لعلش خرید | جوهری داند بهای گوهر یکدانه را | |||||
بس که دارد نسبتی با گردش چشمان دوست | زان فروغی دوست دارد گردش پیمانه را |