عطار (غزلیات)/یک حاجتم ز وصل میسر نمیشود
ظاهر
یک حاجتم ز وصل میسر نمیشود | یک حجتم ز عشق مقرر نمیشود | |||||
کارم درافتاد ولیکن به یل برون | کاری چنین به پهلوی لاغر نمیشود | |||||
زین شیوه آتشی که مرا در دل اوفتاد | اشکم عجب بود اگر اخگر نمیشود | |||||
یا اشک گرمم از دم سردم فسرده شد | زان خشک گشت ای عجب و تر نمیشود | |||||
پا و سرم ز دست شد و خون دل هنوز | از پای می درآیم و با سر نمیشود | |||||
نی نی که خون دل به سر آمد ز روی من | از سیل اشک سرخ مزعفر نمیشود | |||||
چون بحر خوف موت نهنگ فلک فتاد | بحری که سالکیش شناور نمیشود | |||||
تن دردهم به قهر چو دانم که با فلک | یک کارم از هزار میسر نمیشود | |||||
صافی چه خواهم از کف ساقی چرخ از آنک | صافی نمیدهد که مکدر نمیشود | |||||
از جای میبرد همه کس را فلک ولی | هرگز ز جای خویش فراتر نمیشود | |||||
گر پی کند معاینه اختر هزار را | عطار یکدم از پی اختر نمیشود |