عطار (غزلیات)/گفتم اندر محنت و خواری مرا
ظاهر
گفتم اندر محنت و خواری مرا | چون ببینی نیز نگذاری مرا | |||||
بعد از آن معلوم من شد کان حدیث | دست ندهد جز به دشواری مرا | |||||
از می عشقت چنان مستم که نیست | تا قیامت روی هشیاری مرا | |||||
گر به غارت میبری دل باکنیست | دل تو را باد و جگرخواری مرا | |||||
از تو نتوانم که فریاد آورم | زآنکه در فریاد میناری مرا | |||||
گر بنالم زیر بار عشق تو | بار بفزایی به سر باری مرا | |||||
گر زمن بیزار گردد هرچه هست | نیست از تو روی بیزاری مرا | |||||
از من بیچاره بیزاری مکن | چون همی بینی بدین زاری مرا | |||||
گفته بودی کاخرت یاری دهم | چون بمردم کی دهی یاری مرا | |||||
پرده بردار و دل من شاد کن | در غم خود تا به کی داری مرا | |||||
چبود از بهر سگان کوی خویش | خاک کوی خویش انگاری مرا | |||||
مدتی خون خوردم و راهم نبود | نیست استعداد بیزاری مرا | |||||
نی غلط گفتم که دل خاکی شدی | گر نبودی از تو دلداری مرا | |||||
مانع خود هم منم در راه خویش | تا کی از عطار و عطاری مرا |