عطار (غزلیات)/گر مرد رهی ز رهروان باش
ظاهر
گر مرد رهی ز رهروان باش | در پردهی سر خون نهان باش | |||||
بنگر که چگونه ره سپردند | گر مرد رهی تو آن چنان باش | |||||
خواهی که وصال دوست یابی | با دیده درآی و بی زبان باش | |||||
از بند نصیب خویش برخیز | دربند نصیب دیگران باش | |||||
در کوی قلندری چو سیمرغ | میباش به نام و بی نشان باش | |||||
بگذر تو ازین جهان فانی | زنده به حیات جاودان باش | |||||
در یک قدم این جهان و آن نیز | بگذار جهان و در جهان باش | |||||
منگر تو به دیدهی تصرف | بیرون ز دو کون این و آن باش | |||||
عطار ز مدعی بپرهیز | رو گوشهنشین و در میان باش |