عطار (غزلیات)/گر بوی یک شکن ز سر زلف دلبرم
ظاهر
گر بوی یک شکن ز سر زلف دلبرم | کفار بشنوند نگروند کافرم | |||||
وز زلف او اگر سر مویی به من رسد | در دل نهم چو دیده و در جان بپرورم | |||||
درهم ز دست دست سر زلفش از شکن | دستم نمیدهد که شکنهاش بشمرم | |||||
تا برد دل ز من سر زلف معنبرش | از بوی دل شده است دماغی معنبرم | |||||
جان من است گرچه نمیبینمش چو جان | بی جان چگونه عمر گرامی به سر برم | |||||
از پای می درآیم و آگاه نیست کس | تا عشق آن نگار چه سر داشت در سرم | |||||
غم میرسد به روی من از سوی آن نگار | شادی به روی غم که غم اوست رهبرم | |||||
در عشق او دلی است مرا بی خبر ز خویش | وز هر چه زین گذشت خبر نیست دیگرم | |||||
تا بو که پای باز نگیرد ز خاک خود | با خاک راه رهگذر او برابرم | |||||
زان آمده است با من بیدل به در برون | کز دیرگاه خاک در آن سمن برم | |||||
بر خاک خویش میگذرد همچو باد و من | بادی به دست مانده و بر خاک آن درم | |||||
گفتم بیا و خانه فروشی بزن مرا | گفتا برو که من ز چنین ها نمیخرم | |||||
گفتم که گوش دار ز عطار یک سخن | گفتا خمش که سر به سخن در نیاورم |