عطار (غزلیات)/گاه لاف از آشنایی میزنیم
ظاهر
گاه لاف از آشنایی میزنیم | گه غمش را مرحبایی میزنیم | |||||
همچو چنگ از پردهی دل زار زار | در ره عشقش نوایی میزنیم | |||||
از دم ما می بسوزد عالمی | آخر این دم ما ز جایی میزنیم | |||||
ما مسیم و این نفسهای به درد | بر امید کیمیایی میزنیم | |||||
روز و شب بر درگه سلطان جان | تا ابد کوس وفایی میزنیم | |||||
پادشاهانیم و ما را ملک نیست | لاجرم دم با گدایی میزنیم | |||||
ما چو بیکاریم کار افتاده را | بر طریق عشق رایی میزنیم | |||||
خوان کشیدیم و دری کردیم باز | سالکان را الصلایی میزنیم | |||||
نیستان را قوت هستی میدهیم | خویشبینان را قفایی میزنیم | |||||
اندرین دریا که عالم غرق اوست | بی دل و جان دست و پایی میزنیم | |||||
ماجرای عشق از عطار جو | تا نفس از ماجرایی میزنیم |