عطار (غزلیات)/چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند
ظاهر
چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند | هزار فتنه و آشوب در جهان فکند | |||||
چو شور پستهی تو تلخیی کند به شکر | هزار شور و شغب در شکرستان فکند | |||||
چو خلق را به سر آستین به خود خواند | به غمزهشان بکشد خون برآستان فکند | |||||
چون جشن ساخت بتان را چو خاتمی شد ماه | که بو که خاتم مه نیز در میان فکند | |||||
به پیش خلق مرا دی بزد به زخم زبان | که تا به طنز مرا خلق در زبان فکند | |||||
بتا ز زلف تو زان خیره گشت روی زمین | که سایه بر سر خورشید آسمان فکند | |||||
اگر شبی برم آیی به جان تو که دلم | بر آتش تو به جای سپند جان فکند | |||||
دلم ببردی و عطار اگر ز پس آید | چنان بود که پس تیر در، کمان فکند |