عطار (غزلیات)/چون نیاید سر عشقت در بیان
ظاهر
چون نیاید سر عشقت در بیان | همچو طفلان مهر دارم بر زبان | |||||
چون عبارت محرم عشق تو نیست | چون دهد نامحرم از پیشان نشان | |||||
آنک ازو سگ میکند پهلو تهی | دوستکانی چون خورد با پهلوان | |||||
چون زبان در عشق تو بر هیچ نیست | لب فرو بستم قلم کردم زبان | |||||
همچو مرغ نیم بسمل در رهت | در میان خاک و خون گشتم نهان | |||||
دور از تو جان ز من گیرد کنار | گر مرا بیرون نیاری زین میان | |||||
دوش عشق تو درآمد نیم شب | از رهی دزدیده یعنی راه جان | |||||
گفت صد دریا ز خون دل بیار | تا در آشامم که مستم این زمان | |||||
مرغ دل آوارهی دیرینه بود | باز یافت از عشق حالی آشیان | |||||
در پرید و عشق را در بر گرفت | عقل و جان را کارد آمد به استخوان | |||||
عقل فانی گشت و جان معدوم شد | عشق و دل ماندند با هم جاودان | |||||
عشق با دل گشت و دل با عشق شد | زین عجبتر قصه نبود در جهان | |||||
دیدن و دانستن اینجا باطل است | بودن آن کار نه علم و بیان | |||||
چون بباشی فانی مطلق ز خویش | هست مطلق گردی اندر لامکان | |||||
جان و جانان هر دو نتوان یافتن | گر همی جانانت باید جانفشان | |||||
تا کی ای عطار گویی راز عشق | راز میگویی طلب کن رازدان |