عطار (غزلیات)/چون عشق تو داعی عدم شد
ظاهر
چون عشق تو داعی عدم شد | نتوان به وجود متهم شد | |||||
جایی که وجود عین شرک است | آنجا نتوان مگر عدم شد | |||||
جانا می عشق تو دلی خورد | کو محو وجود جامجم شد | |||||
در پرتو نیستی عشقت | بیش از همه بود و کم ز کم شد | |||||
بر لوح فتاد ذرهای عشق | لوح از سر بیخوردی قلم شد | |||||
عشق تو دلم در آتش افکند | تا گرد همه جهان علم شد | |||||
دل در سر زلف تو قدم زد | ایمانش نثار آن قدم شد | |||||
دل در ره تو نداشت جز درد | با درد دلم دریغ ضم شد | |||||
رازی که دلم نهفته میداشت | بر چهرهی من به خون رقم شد | |||||
تا تو بنواختی چو چنگم | رگ بر تن من چو زیر و بم شد | |||||
عطار به نقد نیم جان داشت | وان نیز به محنت تو هم شد |