عطار (غزلیات)/چون زلف بیقرارش بر رخ قرار گیرد
ظاهر
چون زلف بیقرارش بر رخ قرار گیرد | از رشک روی مه را در صد نگار گیرد | |||||
از بس که حلقه بینی در زلف مشکبارش | صد دست باید آنجا تا در شمار گیرد | |||||
گر زاهدی ببیند میگونی لب او | تا روز رستخیزش زان می خمار گیرد | |||||
گر ماه لاله گونش تابد به نرگس و گل | گلزار پای تا سر از رشک خار گیرد | |||||
گر از کمان ابرو بادام نرگسینش | یک تیر برگشاید صیدی هزار گیرد | |||||
خورشید کو ز تنگی بر چرخ میکشد تیغ | از بیم تیر چشمش گردون حصار گیرد | |||||
او آفتاب حسن است از پرده گر بتابد | دهر خرف ز رویش طبع بهار گیرد | |||||
عاشق که از میانش مویی خبر ندارد | در آرزوی مویش از جان کنار گیرد | |||||
عطار را به وعده دل میدهد ولیکن | اندر میان آتش دل چون قرار گیرد |