عطار (غزلیات)/چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد
ظاهر
چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد | بخارش آسمان گردد کف دریا زمین باشد | |||||
لب دریا همه کفر است و دریا جمله دینداری | ولیکن گوهر دریا ورای کفر و دین باشد | |||||
اگر آن گوهر و دریا به هم هر دو به دست آری | تورا آن باشد و این هم ولی نه آن نه این باشد | |||||
یقین میدان که هم هر دو بود هم هیچیک نبود | یقین نبود گمان باشد گمان نبود یقین باشد | |||||
درین دریا که من هستم نه من هستم نه دریا هم | نداند هیچکس این سر مگر آن کو چنین باشد | |||||
اگر خواهی کزین دریا وزین گوهر نشان یابی | نشانی نبودت هرگز چو نفست همنشین باشد | |||||
اگر صد سال روز و شب ریاضت میکشی دایم | مباش ایمن یقین میدان که نفست در کمین باشد | |||||
چو تو نفسی ز سر تا پای کی دانی کمال دل | کمال دل کسی داند که مردی راهبین باشد | |||||
تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می خور | که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد | |||||
نداند کرد صاحبنفس کار هیچ صاحبدل | وگر گوید توانم کرد ابلیس لعین باشد | |||||
اگر خواهی که بشناسی که کاری راستین هستت | قدم در شرع محکم کن که کارت راستین باشد | |||||
اگر از نقطهی تقوی بگردد یک دمت دیده | سزای دیدهی گردیده میل آتشین باشد | |||||
تو ای عطار محکم کن قدم در جادهی معنی | که اندر خاتم معنی لقای حق نگین باشد |