عطار (غزلیات)/چارهی کار من آن زمان که توانی
ظاهر
چارهی کار من آن زمان که توانی | گر بکنی راضیم چنان که توانی | |||||
داد طلب کردم از تو داد ندادی | گر ندهی داد میستان که توانی | |||||
گفته بدی من ندانم و نتوانم | داد تو دادن یقین بدان که توانی | |||||
گر به سر زلف دل ز من بربودی | باز ده از لب هزار جان که توانی | |||||
دل چه بود خود که جان اگر طلبی تو | حکم کنی بر همه جهان که توانی | |||||
ماه رخا پرده ز آفتاب برانداز | وین همه فتنه فرو نشان که توانی | |||||
جملهی آزادگان روی زمین را | بنده کن از چشم دلستان که توانی | |||||
جملهی دل مردگان منزل غم را | زنده کن از لعل درفشان که توانی | |||||
یک شکر از لعل تو اگر بربایم | عذر بخواهی به هر زبان که توانی | |||||
گر ز تو عطار خواست بوس و کناری | هیچ منه داو در میان که توانی |