عطار (غزلیات)/پیر ما وقت سحر بیدار شد
ظاهر
پیر ما وقت سحر بیدار شد | از در مسجد بر خمار شد | |||||
از میان حلقهی مردان دین | در میان حلقهی زنار شد | |||||
کوزهی دردی به یک دم درکشید | نعرهای دربست و دردیخوار شد | |||||
چون شراب عشق در وی کار کرد | از بد و نیک جهان بیزار شد | |||||
اوفتان خیزان چو مستان صبوح | جام می بر کف سوی بازار شد | |||||
غلغلی در اهل اسلام اوفتاد | کای عجب این پیر از کفار شد | |||||
هر کسی میگفت کین خذلان چبود | کانچنان پیری چنین غدار شد | |||||
هرکه پندش داد بندش سخت کرد | در دل او پند خلقان خار شد | |||||
خلق را رحمت همی آمد بر او | گرد او نظارگی بسیار شد | |||||
آنچنان پیر عزیز از یک شراب | پیش چشم اهل عالم خوار شد | |||||
پیر رسوا گشته مست افتاده بود | تا از آن مستی دمی هشیار شد | |||||
گفت اگر بدمستیی کردم رواست | جمله را میباید اندر کار شد | |||||
شاید ار در شهر بد مستی کند | هر که او پر دل شد و عیار شد | |||||
خلق گفتند این گدیی کشتنی است | دعوی این مدعی بسیار شد | |||||
پیر گفتا کار را باشید هین | کین گدای گبر دعویدار شد | |||||
صد هزاران جان نثار روی آنک | جان صدیقان برو ایثار شد | |||||
این بگفت و آتشین آهی بزد | وانگهی بر نردبان دار شد | |||||
از غریب و شهری و از مرد و زن | سنگ از هر سو برو انبار شد | |||||
پیر در معراج خود چون جان بداد | در حقیقت محرم اسرار شد | |||||
جاودان اندر حریم وصل دوست | از درخت عشق برخوردار شد | |||||
قصهی آن پیر حلاج این زمان | انشراح سینهی ابرار شد | |||||
در درون سینه و صحرای دل | قصهی او رهبر عطار شد |