عطار (غزلیات)/پیر ما میرفت هنگام سحر
ظاهر
پیر ما میرفت هنگام سحر | اوفتادش بر خراباتی گذر | |||||
نالهی رندی به گوش او رسید | کای همه سرگشتگان را راهبر | |||||
نوحه از اندوه تو تا کی کنم | تا کیم داری چنین بی خواب و خور | |||||
در ره سودای تو درباختم | کفر و دین و گرم و سرد و خشک و تر | |||||
من همی دانم که چون من مفسدم | ننگ میآید تو را زین بی هنر | |||||
گرچه من رندم ولیکن نیستم | دزد و شب رو رهزن و درویزه گر | |||||
نیستم مرد ریا و زرق و فن | فارغم از ننگ و نام و خیر و شر | |||||
چون ندارم هیچ گوهر در درون | مینمایم خویشتن را بد گهر | |||||
این سخن ها همچو تیر راسترو | بر دل آن پیر آمد کارگر | |||||
دردیی بستد از آن رند خراب | درکشید و آمد از خرقه بدر | |||||
دردی عشقش به یکدم مست کرد | در خروش آمد کهای دل الحذر | |||||
ساغر دل اندر آن دم دم بدم | پر همی کرد از خم خون جگر | |||||
اندر آن اندیشه چون سرگشتگان | هر زمان از پای میآمد به سر | |||||
نعره میزد کاخر این دل را چه بود | کین چنین یکبارگی شد بی خبر | |||||
گرچه پیر راه بودم شصت سال | میندانستم درین راه این قدر | |||||
هر که را از عشق دل از جای شد | تا ابد او پند نپذیرد دگر | |||||
هر که را در سینه نقد درد اوست | گو به یک جوهر دو عالم را مخر | |||||
بگسلان پیوند صورت را تمام | پس به آزادی درین معنی نگر | |||||
زانچه مر عطار را داده است دوست | در دو عالم گشت او زان نامور |