عطار (غزلیات)/وقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنیم
ظاهر
وقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنیم | پیش او شکرانه جان خویش را قربان کنیم | |||||
چون ز راه اندر رسد ما روی بر راهش نهیم | وانگهی بر خاک راهش دیده خونافشان کنیم | |||||
هرچه در صد سال گرد آورده باشیم این زمان | گر همه جان است ایثار ره جانان کنیم | |||||
گر نباشد ماحضر چیزی نیندیشیم از آن | آتشی از دل برافروزیم و جان بریان کنیم | |||||
شمع چون از سینه سوزد نقل از چشم آوریم | باده چون از عشق باشد جام او از جان کنیم | |||||
بر جمال دوست چندان میکشیم از جام جان | کز تف او عقل را تا منتها حیران کنیم | |||||
پایکوبان دستزن در های و هوی آییم مست | هم پیاپی هم سراسر دورها گردان کنیم | |||||
هر نفس بر بوی او عمری دگر پی افکنیم | هر زمان بر روی او شادی دیگرسان کنیم | |||||
گر در آن شب صبحدم ما را بود خلوت بسوز | صبح را تا روز حشر از خون دل مهمان کنیم | |||||
در نگنجد مویی آن دم گر بیاید ماه و چرخ | ماه را بر در زنیم و چرخ را دربان کنیم | |||||
در حضور او کسی ننشست تا فانی نشد | گر سر مویی ز ما باقی بود تاوان کنیم | |||||
چون حریفان جمله از مستی و هستی وا رهند | جمله را بی خویشتن بر خویشتن گریان کنیم | |||||
چون نه سر نه خرقه ماند از کمال نیستی | خرقه را با سر بریم و کارها آسان کنیم | |||||
گر دهد عطار را وصلی چنین یک لحظه دست | هر که دردی دارد از درد خودش درمان کنیم |