عطار (غزلیات)/واقعهی عشق را نیست نشانی پدید
ظاهر
واقعهی عشق را نیست نشانی پدید | واقعهای مشکل است بسته دری بی کلید | |||||
تا تو تویی عاشقی از تو نیاید درست | خویش بباید فروخت عشق بباید خرید | |||||
پی نبری ذرهای زانچه طلب میکنی | تا نشوی ذرهوار زانچه تویی ناپدید | |||||
واقعهای بایدت تا بتوانی شنید | حوصلهای بایدت تا بتوانی چشید | |||||
تا بنبینی جمال عشق نگیرد کمال | تا شنوی حسب حال راست بباید شنید | |||||
کار کن ار عاشقی بار کش ار مفلسی | زانکه بدین سرسری یار نگردد پدید | |||||
سوخته شو تا مگر در تو فتد آتشی | کاتش او چون بجست سوخته را بر گزید | |||||
درد نگر رنج بین کانچه همی جستهام | راست که بنمود روی عمر به پایان رسید | |||||
راست که سلطان عشق خیمه برون زد ز جان | یار در اندر شکست عقل دم اندر کشید | |||||
هر تر و خشکم که بود پاک به یکدم بسوخت | پرده ز رخ برگرفت پردهی ما بر درید | |||||
ای دل غافل مخسب خیز که معشوق ما | در بر آن عاشقان پیش ز ما آرمید | |||||
تا دل عطار گشت بلبل بستان درد | هر دمش از عشق یار تازه گلی بشکفید |