عطار (غزلیات)/هر که را اندیشهی درمان بود
ظاهر
هر که را اندیشهی درمان بود | درد عشق تو برو تاوان بود | |||||
بر کسی درد تو گردد آشکار | کو ز چشم خویشتن پنهان بود | |||||
گرچه دارد آفتابی در درون | لیک همچون ذره سرگردان بود | |||||
ای دل محجوب بگذر از حجاب | زانکه محجوبی عذاب جان بود | |||||
گر هزاران سال باشی در عذاب | میتوان گفتن که بس آسان بود | |||||
لیک گر افتد حجابی در رهت | این عذاب سخت صد چندان بود | |||||
چند اندیشی بمیر از خویش پاک | تا نمیری کی تو را درمان بود | |||||
چون بمیرد شمع برهد از بلا | نه دگر سوزنده نه گریان بود | |||||
هر دم از سر گیر چو شمع و بسوز | زانکه سوز شمع تا پایان بود | |||||
چون بسوزی پاک پیش چشم تو | هر دو کون و ذرهای یکسان بود | |||||
عرش را گر چشم جان آید پدید | تا ابد در خردلی حیران بود | |||||
عرش و خردل و آنچه در هر دو جهان است | ذره ذره جامهی جانان بود | |||||
تو درون جامهی جانان مدام | تا ایازت دایما سلطان بود | |||||
صد هزاران چیز داند شد به طبع | آن عصا کان لایق ثعبان بود | |||||
آن عصا کان سحرهی فرعون خورد | نی عصای موسی عمران بود | |||||
وان نفس کان مردگان را زنده کرد | نی دم عیسی حکمتدان بود | |||||
آن عصا آنجا یدالله بود و بس | وان نفس بی شک دم رحمان بود | |||||
وان هزاران خلق کز داود مرد | آن نه زین الحان که زان الحان بود | |||||
در بر مردی که این سر پی برد | مردی رستم همه دستان بود | |||||
گر ندانستی تو این سر تن بزن | تا در آن ساعت که وقت آن بود | |||||
تن زن ای عطار و تن زن دم مزن | زانکه اینجا دم زدن نقصان بود |