عطار (غزلیات)/هر که در بادیهی عشق تو سرگردان شد
ظاهر
هر که در بادیهی عشق تو سرگردان شد | همچو من در طلبت بی سر و بی سامان شد | |||||
بی سر و پای از آنم که دلم گوی صفت | در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد | |||||
هر که از ساقی عشق تو چو من باده گرفت | بیخود و بیخرد و بیخبر و حیران شد | |||||
سالک راه تو بی نام و نشان اولیتر | در ره عشق تو با نام و نشان نتوان شد | |||||
در منازل منشین خیز که آن کس بیند | چهرهی مقصد و مقصود که تا پایان شد | |||||
تا ابد کس ندهد نام و نشان از وی باز | دل که در سایهی زلف تو چنین پنهان شد | |||||
حسنت امروز همی بینم و صد چندان است | لاجرم در دل من عشق تو صد چندان شد | |||||
شادم ای دوست که در عشق تو دشواریها | بر من امروز به اقبال غمت آسان شد | |||||
بر سر نفس نهم پای که در حالت رقص | مرد راه از سر این عربده دستافشان شد | |||||
رو که در مملکت عشق سلیمانی تو | دیو نفست اگر از وسوسه در فرمان شد | |||||
همچو عطار درین درد بساز ار مردی | کان نبد مرد که او در طلب درمان شد |