عطار (غزلیات)/هر مرد که نیست امتحانش
ظاهر
هر مرد که نیست امتحانش | خوابی و خوری است در جهانش | |||||
میخفتد و میخورد شب و روز | تا مغز بود در استخوانش | |||||
فربه کند از غرور پهلو | تا نام نهند پهلوانش | |||||
مرد آن باشد که همچو شمعی | آتش بارد ز ریسمانش | |||||
از بسکه در امتحان کشندش | پیدا گردد همه نهانش | |||||
چون پاک شود ز هرچه دارد | آنگاه نهند در میانش | |||||
صد مغز یقین دهندش آنگاه | در پوست کشند از گمانش | |||||
تا هیچ فریفته نگردد | ایمن نبود ز مکر جانش | |||||
چون پاک شد از دو کون کلی | آیند دو کون میهمانش | |||||
نقدیش بود که مثل نبود | در هفت زمین و آسمانش | |||||
دانی تو که آن چه نقش یابد | تا خرج کنند جاودانش | |||||
تو جوهر مرد کی شناسی | نا کرده هزار امتحانش | |||||
در هر صفتش بجوی صد بار | در علم مبین و در عیانش | |||||
گر قلب بود بدر برون کن | ور نی بنشین بر آستانش | |||||
مردی که تو را به خویش خواند | در حال ز پیش خود برانش | |||||
وان مرد که از تو میگریزد | گنجی است درون خاکدانش | |||||
وان کو نگریزد از تو با تو | چون باد ز پس شوی دوانش | |||||
این هم رنگ است و میتوان کرد | رسوای زمانه هر زمانش | |||||
شرحت دادم که بی نشان کیست | بپذیر چو جان بدین نشانش | |||||
خاک ره او به چشم درکش | کز سود تو ببود زیانش | |||||
زیبا محکی نهاد عطار | زین شرح که رفت بر زبانش |