عطار (غزلیات)/نگر تا ای دل بیچاره چونی
ظاهر
نگر تا ای دل بیچاره چونی | چگونه میروی سر در نگونی | |||||
چگونه میکشی صد بحر آتش | چو اندر نفس خود یک قطره خونی | |||||
زمانی در تماشای خیالی | زمانی در تمنای جنوبی | |||||
اگر خواهی که باشی از بزرگان | مباش از خردهگیران کنونی | |||||
چرا باشی نه کافر نه مسلمان | که تو نه رهروی نه رهنمونی | |||||
ز یک یک ذره سوی دوست راه است | ولی ره نیست بهتر از زبونی | |||||
زبون عشق شو تا بر کشندت | که هرگاهی که کم گشتی فزونی | |||||
خود از رفعت ورای هر دو کونی | چرا همصحبت این نفس دونی | |||||
دلا تو چیستی هستی تو یا نه | وگر نه نیستی نه هست چونی | |||||
منی یا نه منی عینی تو یا غیر | و یا از هرچه اندیشم برونی | |||||
چه میگویم تو خود از خود نهانی | که دو انگشت حق را در درونی | |||||
تو ای عطار اگر چه دل نداری | ولیکن اهل دل را ذوفنونی |