عطار (غزلیات)/نقد قدم از مخزن اسرار برآمد، چون گنج عیان شد
ظاهر
نقد قدم از مخزن اسرار برآمد، چون گنج عیان شد | خود بود که خود بر سر بازار برآمد، بر خود نگران شد | |||||
در کسوت ابریشم و پشم آمد و پنبه، تا خلق بپوشند | خود بر صف جبه و دستار برآمد، لبس همه سان شد | |||||
در موسم نیسان ز سما شد سوی دریا، در کسوت قطره | در بحر به شکل در شهوار برآمد | |||||
در شکل بتان خواست که خود را بپرستد، خود را بپرستد | خود گشت بت و خود به پرستار برآمد، خود عین بتان شد | |||||
از بهر خود ایوان و سرا خواست که سازد، قصری ز بشر ساخت | در صورت سقف و در و دیوار برآمد، خود خانه و مان شد | |||||
خود بر تن خود نیش جفا زد ز سر قهر، خود مرهم خود گشت | خود بر صفت مردم بیمار برآمد، خود فاتحه خوان شد | |||||
اشعار مپندار اگر چشم سرت هست، رازی است نهفته | آنچه به زبان از دل عطار برآمد، این بود که آن شد |