عطار (غزلیات)/ندای غیب به جان تو میرسد پیوست
ظاهر
ندای غیب به جان تو میرسد پیوست | که پای در نه و کوتاه کن ز دنیی دست | |||||
هزار بادیه در پیش بیش داری تو | تو این چنین ز شراب غرور ماندی مست | |||||
جهان پلی است بدان سوی جه که هر ساعت | پدید آید ازین پل هزار جای شکست | |||||
به پل برون نشود با چنین پلی کارت | برو بجه ز چنین پل که نیست جای نشست | |||||
چو سیل پلشکن از کوه سر فرود آرد | بیوفتد پل و در زیر پل بمانی پست | |||||
تو غافلی و به هفتاد پشت شد چو کمان | تو خوش بخفتهای و تیر عمر رفت از شست | |||||
اگر تو زار بگریی به صد هزاران چشم | ز کار بیهدهی خویش جای آنت هست | |||||
فرشتهای تو و دیوی سرشته در تو به هم | گهی فرشته طلب، گه بمانده دیو پرست | |||||
هزار بار به نامرده طوطی جانت | چگونه زین قفس آهنین تواند جست | |||||
تو گرچه زندهای امروز لیک در گوری | چون تن به گور فرو رفت جان ز گور برست | |||||
چون جان بمرد ازین زندگانی ناخوش | ز خود برید و میان خوشی به حق پیوست | |||||
میان جشن بقا کرد نوش نوشش باد | ز دست ساقی جان ساغر شراب الست | |||||
دل آن دل است که چون از نهاد خویش گسست | ز کبریای حق اندیشه میکند پیوست | |||||
به حکم بند قبای فلک ز هم بگشاد | دلی که از کمر معرفت میان در بست | |||||
به زیر خاک بسی خواب داری ای عطار | مخسب خیز چو عمر آمدت به نیمهی شصت |