عطار (غزلیات)/نام وصلش به زبان نتوان برد
ظاهر
نام وصلش به زبان نتوان برد | ور کسی برد ندانم جان برد | |||||
وصل او گوهر بحری است شگرف | ره بدو مینتوان آسان برد | |||||
دوش سرمست درآمد ز درم | تا قرار از من سرگردان برد | |||||
زلف کژ کرد و برافشاند دلم | برد شکلی که چنان نتوان برد | |||||
دل من تا که خبر بود مرا | راه دزدیده بدو پنهان برد | |||||
زلف چوگان صفتش در صف کفر | گوی از کوکبهی ایمان برد | |||||
از فلک نرگس او نرد دغا | قرب صد دست به یک دستان برد | |||||
ذرهای پرتو خورشید رخش | آفتاب از فلک گردان برد | |||||
لمعهای لعل خوشاب لب او | رونق لاله و لالستان برد | |||||
گفتم ای جان و جهان جان عزیز | کس ازین بادیهی هجران برد | |||||
گفت جان در ره ما باز و بدانک | آن بود جان که ز تو جانان برد | |||||
دل عطار چو این نکته شنید | جان بدو داد و به جان فرمان برد |