عطار (غزلیات)/میی درده که در ده نیست هشیار
ظاهر
میی درده که در ده نیست هشیار | چه خفتی عمر شد برخیز و هشدار | |||||
ز نام و ننگ بگریز و چو مردان | ز دردی کوزهای بستان ز خمار | |||||
چو مست عشق گشتی کوزه در دست | قلندروار بیرون شو به بازار | |||||
لباس خواجگی از بر بیفکن | به میخانه فرو انداز دستار | |||||
برآور نعرهای مستانه از جان | تهی کن سر ز باد عجب و پندار | |||||
ز روی خویشتن بت بر زمین زن | ز زیر خرقه بیرون آر زنار | |||||
چو خلقانت بدانند و برانند | تو فارغ گردی از خلقان به یکبار | |||||
چنان فارغ شوی از خلق عالم | که یکسانت بود اقرار و انکار | |||||
نماند در همه عالم به یک جو | نه کس را نه تو را نزد تو مقدار | |||||
چو ببریدی ز خویش و خلق کلی | همی بر جانت افتد پرتو یار | |||||
تو هر دم در خروش آیی که احسنت | زهی یار و زهی کار و زهی بار | |||||
چو در وادی عشقت راه دادند | در آن وادی به سر میرو قلموار | |||||
زمانی نعرهزن از وصل جانان | زمانی رقص کن از فهم اسرار | |||||
اگر تو راه جویی نیک بندیش | که راه عشق ظاهر کرد عطار |