عطار (غزلیات)/من این دانم که مویی می ندانم
ظاهر
من این دانم که مویی می ندانم | بجز مرگ آرزویی می ندانم | |||||
مرا مبشول مویی زانکه در عشق | چنان غرقم که مویی می ندانم | |||||
چنین رنگی که بر من سایه افکند | ز دو کونش رکویی می ندانم | |||||
چنانم در خم چوگان فگنده | که پا و سر چو گویی می ندانم | |||||
بسی بر بوی سر عشق رفتم | نبردم بوی و بویی می ندانم | |||||
بسی هر کار را روی است از ما | به از تسلیم رویی می ندانم | |||||
به از تسلیم و صبر و درد و خلوت | درین ره چارسویی می ندانم | |||||
شدم در کوی اهل دل چو خاکی | که به زین کوی کویی می ندانم | |||||
دلم را راه جوی عشق کردم | که به زو راه جویی می ندانم | |||||
درون دل بسی خود را بجستم | که به زین جست و جویی می ندانم | |||||
به خون دل بشستم دست از جان | که به زین شست و شویی می ندانم | |||||
بسی این راز نادانسته گفتم | که به زین گفت و گویی می ندانم | |||||
چو کردم جوی چشمان همچو عطار | که به زین آب جویی می ندانم |