عطار (غزلیات)/منم اندر قلندری شده فاش
ظاهر
منم اندر قلندری شده فاش | در میان جماعتی اوباش | |||||
همه افسوس خواره و همه رند | همه دردی کش و همه قلاش | |||||
ترک نیک و بد جهان گفته | که جهان خواه باش و خواه مباش | |||||
دام دیوانگی بگسترده | تا به دام اوفتاده عقل معاش | |||||
ساقیا چند خسبی آخر خیز | که سپهرت نمیدهد خشخاش | |||||
بنشان از دلم غبار به می | که تویی صحن سینه را فراش | |||||
گر تو در معرفت شکافی موی | ور زبان تو هست گوهر پاش | |||||
یک سر موی بیش و کم نشود | زانچه بنگاشت در ازل نقاش | |||||
تو چه دانی که در نهاد کثیف | آفتاب است روح یا خفاش | |||||
عاشقی خواه اوفتاده ز شوق | بر سر فرش شمع همچو فراش | |||||
چه کنی زاهدی که از سردی | بجهد بیست رش ز بیم رشاش | |||||
زاهد خام خویشبین هرگز | نشود پخته گر نهی در داش | |||||
هست زاهد چو آن دروگر بد | که کند سوی خود همیشه تراش | |||||
مرد ایثار باش و هیچ مترس | که نترسد ز مردگان نباش | |||||
من نیم خرده گیر و خرده شناس | که ندارم ز خرده هیچ قماش | |||||
دور باشید از کسی که مدام | کفر دارد نهفته، ایمان فاش | |||||
چون نیم زاهد و نیم فاسق | از چه قومم بدانمی ای کاش | |||||
چه خبر داری این دم ای عطار | تا قدم درنهی درین ره باش |